×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

aramesh

sedaghat

× matalebe azad
×

آدرس وبلاگ من

mohebatha.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/behzaddd

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

چرا پدر خود را دوست می داریم؟

چرا پدر خود را دوست می داریم؟

 

 

روز چهارشنبه بود وساعت نزدیک به چهار بعداز ظهر را نشان می داد ومعلم محبوب او که از صبح سر پا مانده بود وبه آنها کمک می کرد تا بفهمندو بدانند تامبادا جهل و نادانی آنان را در گذران مراحل زندگی دچار گمراهی کنددرپشت میز چوبی زوار در رفته کلاس و برروی صندلی چوبی که رنگ به رخساره نداشت نشسته بود و با نگاهی از سر اشتیاق برای شناسایی استعداد بچه هاآنها را ور انداز می کرد و او که در نیمکت آخر کلاس ودر نزدیکی  پنجره نشسته بود دست کوچک خود را ستونی نموده بود تا بتواند با آن  چشمان کنجکاو خود را که در حیاط مدرسه به درخت زردآلووگل نسترن زردی که تازه گل باز کرده بود خیره شده بودند ثابت نگه دارد امام امروز حوصله وانرژی همه روزه را در خود نمی دید زیرا موضوع انشایی که معلم برای آنها وبرای یکشنبه هفته آینده معیین کرده بود بسیار موضوع عجیبی بود زیرا که در آن آمده بود که چرا پدر خود را دوست داریم؟ عجیبی داستان از این قرار بود که او می دانست ومطمئن بودکه پدرش را دوست دارد ،بنوازش دستان پر محبتش نیازمند است،آغوش گرمش را می ستاید ونگاه نافذپدرش را نگهبانی برای خود می داند اما با این همه نمی دانست که چرا پدرش را دوست دارد و یا چرا باید پدرش را دوست بدارد. در همین فکر بود که صدای زنگ مدرسه که اعلام می کرد مدرسه  تعطیل شده است اورابه خودش آورد با بی حوصلگی کیف وکتابش را جمع کرد وراه خانه را در پیش گرفت تا بلکه در راه با نگاه کردن به پدر دیگر همکلاسی هایش بداند که اگر قرار است که پدرش را دوست بدارد این دوست داشتن را با اتکاء به کدام یک از اوصاف پدر ها باید در قلب خودش ایجاد کنداز مدرسه که بیرون آمد پدرداود را دید که داشت پارچه می فروخت وبا زبان خوش با مشتری ها صحبت می کرد تا آنها دوباره اگر به پارچه نیاز پیدا نمودند به مغازه او بیایند پس او به این فکر کرد که اگر پدرمان رادوست می داریم به خاطر آن است که آنها آینده نگر می باشند و تلاش می کنند که تا برای حفظ خانواده خود با دیگران با محبت باشند تا کار و کاسبیشان رونق داشته باشد در همین فکر بود که پدرعلی را دید که از صحرا می آمد وگوسفندانی را که چرانده بود با حوصله از خیابان گذر می داد تا مبادا با اتو مبیل هایی که در حرکت بودند برخورد کنند پس با دیدن او به این فکر افتاد که پدر ها در همه جا با تمام تلاش کار می کنند تا محصولی تولید کنندو با استفاده از آن خانواده آنها در رفاه باشندچون به سر کوچه رسید همسایه شان که چوب فروش بود  مقداری چوب تازه در راه ریخته بود و مرد های کوچه با داس مشغول کندن پوست چوب ها بودند تا ضمن کمک به همسایه از پوست چوب ها برای گرمای زمستان هیزم تهیه کنند  اوبا نگاه کردن به کار همسایه ها دانست که پدر ها با تلاش زیاد فکر زمستانی که هم که در راه خواهد بود هستندو از بهار تلاش می کنندتا در زمستان دچار مشکل نشوند.با این فکر هاوارد خانه شد و مادرش را که در حال سفید نمودن دیوار با خاک سفید بود صدا کرد و گفت که من گرسنه ام مادر با مهربانی خاصی گفت الان می آیم وپس از آمدن نان خانگی تازه پختی را که خودش پخته بود با کمی پنیر تازه وماست جلویش گذاشت و لقمه ای برای او درست کرد و او همینکه لقمه ای از نان وپنیر را با دندان پاره کرد و مشغول جویدن شد از مادرش پرسید

 مادر تو هم بابای خودت را دوست داشتی

 مادرش گفت :آره از قضا زیاد هم دوست داشتم

اوگفت: که آیا از مادرت هم زیادتر دوست داشتی

مادرش گفت: آنها را به یک اندازه دوست داشتم اما می تونی به من بگی که منظورت از این سئوال ها چیست ؟

او گفت :امروز انشاء داشتیم ومعلم مان برای هفته بعد موضوع چرا پدر مان را دوست داریم انتخاب نموده است.

مادرش گفت :این موضوع سختی نیست چرا ناراحتی؟

او گفت : من می دانم که پدرم را دست دارم اما نمی دانم که چرا دوستش دارم

مادرش گفت:عجله نکن اگر کمی دقت و فکر کنی متوجه می شوی که چرا دوستش داری

او که نتوانسته بود با کمک مادرش به پاسخی کامل دست پیدا کند منتظر ماند تا پدرش از سر کار برگردد وتا آن زمان با مرور خاطرات خود با پدرش مشغول شد تا بلکه به قسمتی از سئوال خود دست پیدا کندتا اینکه صدای پدر که وارد خانه می شد او را به خودش آورد

 اوبا سرعت خود را به پدرش رساند و با دادن سلام دیگر نتوانست جلو خودش را نگه دارد و با عجله گفت:بابا من تو را دست دارم اما نمی دانم که چرادوستت دارم

بابا که خود را با وضعیت عجیبی رو دررو می دید رو به زنش کرد وگفت: این پسر خوشگل من چی میگه

مادرش گفت: حالا بیا ودست وصورتت را بشوی وگرد وخاک را از تنت دور کن بعد در باره آن صحبت می کنیم

اما او که فکرش در گیر بود و نمی توانست تحمل کند خود را به جلو انداخت وگفت

 نه مادر اجازه بده بابا م بگوید که چرا دوستش دارم

پدر با خنده گفت:پسرم من که نمی دانم تو چرا مرا دوست داری تو باید به خودت برگردی وببینی که چرا مرا دوست داری

با این حرف کار او سخت شدوبه فکر فرو رفت تا اینکه متوجه شد که مادرش به پدرش می گوید که باید به بازار بروی وکمی وسایل بخری

پدرش گفت: خسته ام نمی شه که این خرید را فردا خودت انجام بدهی

مادرش گفت: باید خودت بروی در ضمن کربلایی محمد هم آمده بود با تو کار داشت سری هم به اوبزن تا ببینی چه کاری با تو دارد

پدر با تمام خستگی به بازار رفت و موقع آمدن با بغلی پر از میوه ومواد غذایی وارد شد واو که نتوانسته بود جواب کاملی برای سئوالش پیدا کند جلو دوید تا از میوه ها تعدادی را بردارد وبخورد که پدر با خنده گفت : حالا فهمیدی که پدر را برای چه دوست می داری وبا شوخی دستی به سرش کشید وگفت برای میوه

اوقات به همین نحو گذشت تا موقع خواب فرارسید

پدر او را صدا کرد و در بغل خود جای داد و گفت پسرم ما پدرمان را دوست داریم برای اینکه خودمان هم روزی پدر خواهیم شد وبرای اینکه فرزندانمان ما را دوست داشته باشند سعی می کنیم که تمام کار هایی را که پدرانمان انجام می دهند یاد بگیریم تا با انجام دادن آنها ما نیز برای فرزندانمان پدر خوبی باشیم

او در زمانی که پدر نوازشش می داد برروی پوست لطیف بچگانه اش سختی پوست دست پدر را که بر اثر تماس با آجر و سیمان سخت و زخمی شده بود و حتی روی انگشتانش شیار هایی تا درون گوشتش ایجاد شده بود وبا برخورد آنها به صورتش احساس می کرد که پدرش درد می کشد متوجه شد که پدر را دوست می داریم چون که او تمام سختی ها را به جان می خرد تا فرزندانش آسوده باشند وبا حضور در مدرسه با یاد گرفتن و مهارت کسب کردن برای خود و جامعه و برای فرزندان خودشان پدران خوبی باشند تا جامعه بتواند راه پیشرفت خود را ادامه دهد

او با رسیدن به این نتیجه آرام شد و به خواب رفت تا صبح بتواند با در کنار هم گذاردن تمام چیز هایی که امروز یادگرفته بود انشای خوبی بنویسد اما دیگر می دانست که اگر پدرش را دوست دارد می داند که چرا دوست دارد

 

یکشنبه 3 بهمن 1389 - 3:19:56 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


تست روانشناسی


..........نیمه پر لیوان


دوستم بدار شاید فردایی نباشد


درختان عنکبوتی در پاکستان (عکس


من


باران


مسابقه بزرگ ّآشپزی


مسابقه بزرگ ّآشپزی


...خيانت قصه تلخيست از نامش گريزانم


معرفت


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

77878 بازدید

64 بازدید امروز

66 بازدید دیروز

252 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements