عشق راستین، عشق کاذب
عشق راستین، عشق کاذب
سه مفهوم عشق، دوستی و پرستش ضمن اینكه همپوشانیهای مفهومی دارند ولی تفاوتهایی میان آنهاست كه در عرصههای متفاوتی از موقعیتهای زیستی و هستیشناختی خود را نشان میدهد. همانطور كه میدانیم شریعتی میان عشق و دوست داشتن تمییز قائل میشد و دوست داشتن را در مرتبهای بالاتر از عشق ورزیدن قرار میداد. چرا كه عشق را غلیان عاطفی و ناپایدار میدید. بنابراین برای اینكه بتوانیم به مفهوم عشق و دوستی پی ببریم باید همانطور كه در ادبیات عرفانی ما بین عشق كاذب و حقیقی تفاوت است، ما نیز تفاوت بگذاریم. نسبت عشق با چند چیز مورد نظر است. یكی نسبت عشق با عقل است. باید گفت نوعی از عشق با عقل در تضاد است و نوعی دیگر ملازم با عقل است. همچنین نسبتی كه عشق با صلح یا خشونت دارد؛ نوعی عشق با خشونت همراه است، نوعی عشق با صلح. از نوعی عشق آزادی در میآید. اما عشقهایی هم هست كه اسارت میآفریند و هر دو طرف را به بند میكشد. بنابراین اگر ریشههای این عشق بررسی شود میتواند به تجربه انواع دوستیها كمك كند. یكی از موارد ریشه زیستی است. ریشه زیستی عشق در عشق و دلبستگی انسان به زندگی است. در همینجا دو نوع دلبستگی داریم كه موجد عشق است. در بحثهای فروید مفهوم عشق به زندگی و عشق به مرده از هم جدا شده است. عشق به مرده توصیف كسانی است كه گرایشاتی به خشونت، مرگ و بدبینی و یأس، دلمردگی و فروپاشاندن زندگیها و بیمار كردن دارند. این افراد چه به صفت فردی و چه در ارتباط با دیگران مخربند. اگر این افراد پا به عرصه مناسبات اجتماعی و سیاسی بگذارند دستاوردشان معمولا توسعه خشونت و تخریب و نامداراگری در مقابل عشق به زندگی است. اما عشق به زندگی یعنی عشق به احیا و پرورش دادن. بنابراین یكی میخواهد متولد كند و تغذیه بدهد، دیگری میخواهد پژمرده و افسرده كند. یكی طالب مدارا و تحمل است و دوست میدارد و جهان را پر از حیات میخواهد و نهایتا سازنده است و دیگری نه. این دو ویژگی را در رفتار افراد میبینیم. در هر دو خواستهها و علایق وجود دارد. اما رویكردشان به آنچه كه دوست دارند میتواند انسان دیگری باشد، قومیت باشد، مذهب باشد، آرمان باشد. آن چیزی كه دوست دارند، آن میشود شیءای كه باید در تملك آنها باشد و آن را مال خود تصور میكنند. بنابراین برای اینكه در تملك انحصاریشان بماند با عاملی كه میخواهد آن را تهدید یا در آن شریك شود با خشونت رفتار میكند. وقتی شما معشوقتان را میآورید در حصار علایق خود زندانی میكنید كه جز فرمان شما كاری انجام ندهد یعنی آزادیاش را میگیرید و او در این قفس میپژمرد. چنین انسانی كه همه وجودش وابسته شده از خود بیگانه میشود و تمام انرژی خود را صرف مراقبت از یك شیء بیرونی میكند. بنابراین در درون خود تهی میشود و دچار افسردگی و نگرانی از از دست دادن معشوقی كه در تملك دارد. این وابستگی به او، او را از همه ارزشهای وجودی خویش غافل میكند. بنابراین او را دچار دلمردگی میكند كه به صورت خشونت و بدبینی به همه كس ظهور میكند. یك سطح دیگر از ریشههای عشق راستین و كاذب را در سطح معرفتشناسی میتوان یافت. به لحاظ معرفتشناختی موقعی كه یك فرد معشوق و محبوبش را چون سوژه از خود جدا میكند و میشود شیء كه باید از بیرون آن را بشناسد و بر اساس شناخت بر او مسلط شود، یك رابطه بین فاعل شناسایی و موضوع شناسایی یك طرفه به وجود میآید. در برابر این نوع دیگری است كه ناشی از ارتباط متقابل است. یعنی دو نفری كه با هم مواجه میشوند هر دو خود را به دیگری میشناساند. او به عنوان یك موجود زنده آنچه را بیواسطه از خود میداند تجربه و به دیگری منتقل میكند. معشوق همان اندازه استقلال و قدرت شناساندن خود به آن را دارد كه عاشق نیز باید خود را به آن دیگری بشناساند. این رابطه متقابل كه شناخت از خود را بدون واسطه به دیگری معرفی میكند، مانع از هر نوع شیءشدگی میشود. كه نتیجهاش میشود محبت بر پایه تساوی وجودی، برابری و فهم متقابل، كه خواهناخواه استیلا نیست، بلكه معرفت متقابل است. در اینجا شما به برابری انسانی میرسید یعنی از سطح تفاوتهای صوری عبور میكنید و به شناختی عمیقتر كه برابری انسانی است میرسید. این كاری است كه عرفا انجام میدهند. در عرفان این عبور اتفاق میافتد و چون به آنجا میرسد، میتواند دوست بدارد. ریشه دیگر در سطح وجودی هستی شناختی است. در عشق كاذب، منشاء آن یك نوع خودشیفتگی است كه ریشه در تجربیات دوران طفولیت دارد. كودك در آغاز خودشیفته است. جهان در خودش خلاصه میشود و همهچیز را از زاویه عواطف تجربه میكند. بنابراین كودك در تكامل و رشد تدریجی شعور و در بستر ارتباط با محیط تدریجا به وجود واقعی دیگران پی میبرد. در نتیجه از خودشیفتگی رهایی پیدا میكند و اگر این مسیر خوب پیش رود و دچار توقف نشود در بلوغ به نتیجه میرسد. ولی بسیاری اینگونه نیستند به هر دلیل در خودشیفتگی میمانند و در بزرگسالی مثل یك كودك، با دیگران ارتباط واقعی ندارند و آنها را در ارتباط با علایق خودشان توصیف میكنند. خودی كه همیشه مركز بوده و مانده است. چنین آدمی در این زمینه هیچ نوع رقابتی را نمیپذیرد و حضور هر رقیبی را در كنار خودش تهدیدی به موجودیت خودش تلقی میكند، بنابراین با خشونت با آن مواجه میشود. این خودشیفتگی آثار بسیاری دارد. فرد خودشیفته نمیتواند بهطور حقیقی دوست بدارد. دوست داشتن ملازم آزادی است. نمونههای این افراد به خصوص اگر به قدرت برسند منشاء جنایتها و خشونتهای فوقالعاده وحشتناكی میشوند. این افراد به شدت انتقاد ناپذیرند و چون هر انتقادی به آنان بشود آن را ضربهای به خود تلقی میكنند كه برایش یك تمامیت است. بنابراین با تمام قوا برانگیخته میشود و پرخاش میكند. این افراد هم میتوانند عاشق شوند و دوست داشته باشند ولی این عشق همان عشقی است كه چون ریشه در خودشیفتگی دارد به برتریجویی و تخریب میانجامد در حالیكه در مقابل عشق حقیقی ریشه در هستی خودآگاهی فرد دارد. فردی كه به خودآگاهی میرسد به این معنی است كه آزاد شده. فردی كه آزاد شده میتواند انتخاب كند. آن كسی كه وجودی آفرینشگر دارد قطعا فردی مهربان است و میتواند دوست داشته باشد. فردی كه چیزی تولید نمیكند نمیتواند بخشنده باشد. بنابراین آنچه را كه دارد مال خود نمیپندارد كه بتواند در صورت از دست دادن به سادگی جایگزین شود. چراكه وجودش با داشتهها تعریف میشود، این داشتهها به او هویت میدهد به خصوص به او موقعیت میدهد. بنابراین به هر چیزی كه با این علایق برخورد شود او حس میكند كه وجودش نفی میشود و دیگر چیزی نخواهد داشت. بنابراین به شدت از آن علایق دفاع میكند و نسبت به تهدیدها خشونت میورزد. عشق این افراد عشقهای سوداگرانه است. كسی را دوست میدارد كه چیزی از او به دست بیاورد و به محضی كه دیگر سودی نرسد این دوستی و عشق تبدیل به بیتفاوتی و سپس نفرت میشود. این افراد بین دوست داشتن و نفرت در نوسانند. در دوست داشتن حقیقی فرد خود مولد است. كسی كه هستی وجودیاش آفرینشگر است نمیتواند بخشنده نباشد. آنچه كه آفریده را در معرض استفاده دیگران میگذارد. عشق حقیقی با بخشندگی و مهربانی همراه است. این جا است كه باید بین دوست داشتنهای حقیقی و دوست داشتنهای مصلحتاندیشانه تفكیك قائل شویم. حال نسبت عشق و عقل. كجا و كدام عشق با عقل در تعارض است و كجا نیست. عشقی كه برخاسته از خودشیفتگی است با نوعی از عقل میتواند سازگار باشد كه ابزاری باشد. خودشیفته میخواهد بیشتر دستاورد داشته باشد و آن را از آسیبها نگه دارد. امنیت علایقش را حفظ كند بنابراین باید عقلانی رفتار كند. اما عشقهای طوفنده، كه صرفا عواطف تند است، در لحظاتی از روی یك نیاز جسمانی و عاطفی و روحی بهوجود میآید. این با عقل مناسبت ندارد. چرا؟ چون اینجا شعور فعال نشده است. شعور در زیر توفان احساسات مدفون است. این فرد نمیتواند لوازم رویكرد عقلانی را رعایت كند پس میتواند خود و معشوق را در آتش بسوزاند. اما در عشق راستین كه پایهاش بر روی آفرینش است، شعور مركزی است كه جهان را فهم میكند. فرقش این است كه شعور خلاق معیارش نه مصلحت بلكه اعتلای هستی فرد است، شكفته كردن استعداد و آفرینندگی است، معیارش زندگیبخش است. چنین شعوری كه معطوف به زندگی است این شعور با عشق تلازم دارد. شعوری كه آفرینشگر باشد خود آنچه را كه خود آفریده نمیتواند دوست نداشته باشد. پس این نوع عقلانیت معطوف به هستی افراد، ملازم عشق و دوستی حقیقی است. این افراد مرزی برای علایقشان نمیشناسند. چنین انسانهایی میان بدی، عمل ظالمانه، رفتار فریبنده و كسی كه عامل اینهاست یك تفاوت میگذارند. آنان با بدی دشمنند نه با بدان. یعنی با تمییز میان این دو غمخوار چنین انسانی میشوند كه میتواند آفریننده باشد كه به دلیل غفلت از خویشتن و گرفتاری و اسارت در هوسها و هویتهای كاذب منشاء بدی شده است. پس از راه عشق و دوستی به او سعی میكند او را آزاد كند. در این صورت است كه با مجرمان رفتار متفاوت خواهیم داشت. بنابراین ما از عشق میتوانیم وارد عرصه سیاست شویم و روند سیاست را كاملا متفاوت بدانیم. اگر اخلاق را به منزله یك حامل بدانیم اخلاق یك پایه اصلیاش روی فداكاری است یعنی خدمت به غیر. همین كه معطوف به غیر است یعنی فرد باز به خاطر غیر از خود بگذرد. بدون عشق در سیاست نه اخلاق میماند و نه صلحی. صلح بدون عشق و خودآگاهی ناممكن است. توافقها منعقد میشود ولی صلح بهوجود نمیآید. لازمه صلح امنیت، عدالت و آزادی است.
سه شنبه 2 فروردین 1390 - 5:44:41 PM